... این جا مکانیست برای گذاشتن دست خط همه کسانی که می توانند بنویسند ...

شرم آسفالت

سطح جاده کمی بالاتر از سطح بالاترین نقطه روستا بود. در اتوبوس که نشسته بودم تمام کوچه ها و خیابان های روستا و حتی حیاط خانه ها به طور کامل قابل رویت بودند. اغلب شکل و قواره ی شبیه به اسمشان را نداشتند. گاه مرزی هم برای تفکیکشان پیدا نمی کردی. خلوتی بعد از ظهری در کوچه ها قدم می زد. کودکی فارغ از سنگینی بعد از ناهار و خوابش در یکی از کوچه ها به شکل عجیبی قدم می زد. دقیق که شدم فهمیدم پاهای کوچکش درون کفش اسکیت است. دیگر قدم هایش عجیب نبودند. در آن کوچه به دنبال جایی بود که بتواند خود را از اصطکاک نامشروع سنگ ها و چرخ های کفشش آزاد کند. یک سراشیبی خوبی پیدا کرد انگار سنگهایش را هم قبلا خودش جمع کرده بود کمی بی دقت. به زور خودش را به جلو هل داد و راه افتاد. با سرعت از مسیر کوتاهش لذت می برد ناگهان انگار که  طنابی جلوی پایش سبز شود نقش زمین شد و صورتش روی سنگ های نوک تیز کرده ی کوچه سرخ شد.

او بی حرکت روی زمین خوابید و بلند نشد. نه از روی نا توانی بازوهای لاغرش که از روی شرم ...

 بعدا نوشت : من آسفالت را دوست دارم.!






گزارش تخلف
بعدی